درباره ی کتاب
جان گرین کتاب قوز بالای قوز را نوشته است.
انتشارات دیموند بلورین این کتاب را چاپ کرده است.
فصل یکم
اولین باری که متوجه شدم ممکن است شخصیتی حقیقی نباشم، زمانی بود که در یک
مدرسه ی معمولی در شمال ایندیاناپلیس باید بین ساعت 12:37 تا 1:14 ظهر نهارم
را با افرادی بسیار بزرگتر از خودم که حتی نمی توانستم بشناسمشان، میخوردم . اگر
آنها زمان دیگری را برای خوردن نهار تعیین میکردند یا غذای دیگری به من میدادند
یا حتی میزم را و موضوع صحبت را عوض میکردند، من هیچ کاری نمی توانستم بکنم،
چون پذیرفته بودم زندگی داستانی است که از قبل گفته شده نه آن داستانی که خودت تعریف میکنی .
قطعا تو تلاش میکنی خودت داستانت را بنویسی و اینطور هم وانمود میکنی . باید
این گونه باشد . حس میکردم وقتی صدای آن زنگ خسته کننده را می شنوم باید برای
صرف نهار بروم . اما به نظرم زنگ بود که تصمیم می گرفت . تو فکر میکنی خودت نقاش
هستی اما در واقع تو کاغذ یا بومی هستی که روی تو نقاشی میکشند . صدها نفر در
رستوران سلف سرویس با هم حرف میزدند و صدایشان توی هم میپیچید . من روی
صندلی نشستم، کنار لامپی که نوری مصنوعی داشت . با خودم فکر کردم ما همه تصور
می کنیم قهرمان یک حماسه هستیم اما در واقع یک ساختار ساده ایم و بازیچه ای بیش
نیستیم . من ساندویچ میخوردم و نوشیدنی فلفل سبک یا لایت می نوشیدم . تصور
میکردم همه ی ما مثل گیاه هستیم . اما سعی کردم به این موضوع فکر نکنم . در واقع
خوردن هم خودش نوعی فکر کردن به آن بود . روبروی من میچل تیلر نشسته بود، با
یک دفتر کاغذ آبی در دستش . میز غذای ما مانند یک نمایش خیابانی در خیابان برادوی
بود که صحنه ها و افرادش عوض می شوند، اما نقش هایش نه . میچل با دیزی صحبت
میکرد . دیزی بهترین دوست من از زمان مدرسه ی راهنمایی بود . اما چون صدا زیاد بود
نمی توانستم بفهمم چه میگویند . نقش من در این بازی چه بود؟ یک تماشاگر صرف؛
من دوست دیزی بودم یا همان آزا هولمز . اما آن دختر کس دیگری بود….
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.