درباره ی کتاب
لیزا وینگیت کتاب قبل از اینکه مال شما بودیم را نوشته است.
انتشارات دیموند بلورین این کتاب را چاپ کرده است.
مقدمه
داستان من در یکی از شبهای ماه آگوست و در جایی آغاز می شود که تاکنون هیچ وقت
چشمم هم به آن نیفتاده است. این اتاق فقط در تصورات من شکل گرفته است. اینجا
یک اتاق بزرگ است. دیوارها سفید و تمیز، و تخت خواب خیلی مرتب است. این
سوییت شخصی از هر وسیله ای بهترینش را دارد. صدای فریاد زنی می آید که پرستاری
با فشار او را به تخت میچسباند. او نفس های آخرش را می کشد و آخرین تلاش هایش
را برای زنده ماندن میکند. او یک تکه گوشت است که حالا ساکت شده است، و هنوز
هم آن زن از فرزندش چیزی نمیداند. اگر می دانست حتما خودش هم به خاطره ای
تبدیل می شد که فردا در یاد مردم می ماند. ولی حالا با دوزهایی از مورفین دست و
پنجه نرم می کند. وقتی پزشک می آید و پرستاران آنچه را باقی مانده تمیز می کنند.
مکالمه ای همزاد پندارانه آغاز میشود.
پزشک می گوید: چقدر بد است زمانی که زندگی حتی به تو اجازه نمی دهد یک نفس
دیگر بکشی. بعضی وقت ها تعجب میکنم که یک بچه چقدر میتواند دوست داشتنی
باشد. انگار زن می خواهد بفهمد چه اتفاقی افتاده یا چه چیزی در جریان است، اما
نمی تواند. مردی بیرون در ایستاده. خیلی مضطرب است. امروز قرار است پدربزرگ
شود. دکتر به پیرمرد می گوید: آقا خیلی متاسفم. ما هر کاری که می شد برای نجات
جان بچه انجام دادیم، ولی باید وقتی به پدرش رسیدید تسلیت مرا به او ابلاغ کنید.
پیرمرد: آیا دخترم باز هم می تواند فرزندی داشته باشد؟
پزشک: توصیه نم یشود.
پیرمرد: این پایان کریستین است. کریستین خودش هم تک فرزند است. مادرش بفهمددق می کند.
پزشک: من متوجه هستم آقا.
پیرمرد: اگر این کار را بکند چه ریسکی دارد؟
پزشک: دختر شما دیگر نباید باردار شود. اگر این کار را بکند جانش را از دست می دهد.
پیرمرد: متوجه شدم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.